نیمه شب از خواب بیدار میشوم، اتاق تاریک است و دریغ از کورسویی.
اول به دنبال عینکم میگردم، باید پیدا بشه همینجا گذاشته بودم. گویا حرکات غیر ارادیام در خواب، کار دستم داده است.
روی بالش، پتو، خوشخواب، کتاب و کف زمین را با دست لمس میکنم. خبری نیست. نگرانی شکسته شدن شیشهاش هم کاملا خواب از سرم پرانده است.
ماجرایی است، بدون چشم به دنبال چشم گشتن.
در نهایت همسرم از خواب بیدار میشود، دستش را دراز و چراغ را روشن میکند. میپرسد:
دنبال چی میگردی؟
من: عینکم.
همسرم: عینکت که رو چشته!
جای بسی نگرانی است که همیشه فراموش میکنم، شرط اول برای دیدن، نور است نه چشم.
اول به دنبال عینکم میگردم، باید پیدا بشه همینجا گذاشته بودم. گویا حرکات غیر ارادیام در خواب، کار دستم داده است.
روی بالش، پتو، خوشخواب، کتاب و کف زمین را با دست لمس میکنم. خبری نیست. نگرانی شکسته شدن شیشهاش هم کاملا خواب از سرم پرانده است.
ماجرایی است، بدون چشم به دنبال چشم گشتن.
در نهایت همسرم از خواب بیدار میشود، دستش را دراز و چراغ را روشن میکند. میپرسد:
دنبال چی میگردی؟
من: عینکم.
همسرم: عینکت که رو چشته!
جای بسی نگرانی است که همیشه فراموش میکنم، شرط اول برای دیدن، نور است نه چشم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر